حرف که می زنم می گویند زیادی حرف می زنی
ساکت که می شوم می گویند چرا لالی ..
یک بار می گویند سرد وخشکی
یک بار می گویند زیادی گرمی
و خوشی زیر دلت زده
آنقدر از خودم فاصله گرفتم
که اختیارم را از دست داده ام
من هیچوقت نمی توانم خودم باشم
من همیشه ، دیگری هستم
و شاید همه همینطور هستند
همه ، دیگری هستند
هیچ کس خودش نیست ..
ای فاصله ها تموم نمی شید
راستی دم در حروم نمی شید
هر وقت دل من رو می شِکونید
پیغوم واسه مرگم می رسونید
ماهی که تو را دیدم
و یک سال گذشت ..
امروز از کنار من گذشتی
و در خیابان ، با نگاهی مرا صدا زدی ..
حکمتی ندارد ، جز خودِ هوس
و هوس ، حکمت ندارد
ذلّت دارد ..
بدون اینکه یادت باشم ، از تو می نویسم
و این گونه تو را در سطل واژه ها می اندازم ..
دیگر گول حکمت ها را نمی خورم
هیچ چیز حکمت ندارد ..
می نویسم خستگی ؟
می آید دل مردگی..
می نویسم روزگار ؟
می آید انتظار..
می نویسم سکوت ؟
می آید فلوت !
می نویسم کجا ؟
می آید خدا !
می نویسم دوا ؟
می آید لقا !
می نویسم زمان ؟
می آید همان !
می نویسم همان ؟
می آید همان ! ! !
برگ گلی رو دیدم
میان دفتر خود
خشک وپلاسیده بود
رنگش هنوز مونده بود
از کی گرفته بودم !
یادم نیومد آخر ..
هیچی ندیدم اونجا
الّا یه یادگاری
برای سال آخر
پایین ترش یه اسمی
با راز ورمز نوشتم..
اسمَ رو واری کردم
هی با خودم می خوندم
از کی گرفته بودم !
.....
ولی یادم نیومد
خطش زدم نوشتم
خودم گرفته بودم !
شاید دروغ نگفتم
خودم گرفته بودم
گُلا رو اون برنداشت
جاشون گذاشت رو نیمکت ..
پر پر شدن همونجا
وقتی که رفت از اونجا
پهن شده بود رو نیمکت
قالیچه ای پر از گل
گلای پر پر شده ..
وقتی که خالی رفتم
دوباره بر نگشتم !
ولی یه برگ مونده بود
روی لباس زردم
یه برگ سرخ و زیبا ..
چی شد خدا !
جوابمو ندادی
بلند بگم دوباره ...
فقط خدا بشنوه !
عروسکم گم شده
لباسش اندازه نیست
دستش اگر بشکنه
پیرهنشو می برن
دلم براش می سوزه
تنها شده دوباره
هیشکی دوسش نداره
می میره از بی کسی ..
خدا هواشو داری !
یامحمّد بازگرد !
یامحمّد جاهلیّت آمده !
بار دیگر آن حماقت آمده
آن تَبَرُّج ، آن حَمیّت آمده
سوی دنیا بازگرد
رجعتت را تازه کن
آن جهالت ها به صد اندازه شد
مردم دنیا به حد کامل نشد!
کودکی را پشت سر لِه کرده اند
خود فقط قدّی بلندا کرده اند
یا محمد بازگرد
آن جهالت آمده !
سوی دنیا با فضاحت آمده
آن زمان دختر به گورش زنده کردند
این زمان دختر به عقد مرده کردند
نام آن را با جهاد آمیختند !
مرده های وحشی زنده نما
آبروی عالَمی را برده اند
قتل و غارت هم دگر غوغا کند
بوی خون می آید از هر گوشه ای
جای انسانیّت ِ والا فقط
بوی آدم های بی دل می رسد
بوی مردار و نجاست می دهند
بس که در دنیا رذالت می کنند
سوی دنیا بازگرد
رَحمةً لِلْعالمینی لازم است
بهر عالَم ، عالِمی هم لازم است
تا شود آخِرْ نواقص ، کاملی هم لازم است
منم آن بنده ی بی نون و هائت ( بَد )
که گم کردم ره و غافل ز چاهم
بدیدم صد قلم اختر ولیکن
زمانی دور افتادم زماهم
خداوندا تو می دانی سؤالم
ندارم در بساط خود دعا هم
بیا با من دو آیه همنشین شو
که من محتاج تنها یک نگاهم
بیاید از سرم دود جهنّم
خبر داری زاعمال سیاهم
مرا هر آن خدای تازه ای هست
همین باشد اشارت بر گناهم ..
به دامانت میفتم چون پیمبر
خودت گفتی بگویم هر چه خواهم
ندارم غیر دامان تو جایی
تو تنها مرهمی بر درد و آهم
راستی تا کی دلت پیش من است
خود نمی دانی مگر بی صاحب است
من نمی خواهم دگر عشق تو را
پس بگیر از من به آسانی دهم
دست تو پنهان تر از روی من است
حال می خواهی که عاشق هم شوم
تو جهان را بونه می کردی و خود
در جهان رخت دلت واکرده ای
دور شو از من که تو لایق نئی
آن چنانی هم که می گفتی نئی
تمام خاطرات را می شمارم
و فقط تو را می نگارم
دفتر که سیاه می شود
به یاد، فقط تو را می سپارم
با آن همه تغییر که کرده ای
باز هم فقط تو را می شناسم
از دور که می گذشتی آن روز
بر روی دیده فقط تو را می نهادم
از من که می گذرد شب و روز
با دست دیده فقط تو را می نوازم
هرگه نشوم ناظر رویت
در منظر خیال ، فقط تو را می گذارم
با درد و با این همه مشغل
در ذهن ، فقط تو را می تراوم
اوج وشکوه در غرور تو بود
با این همه غرور ، فقط تو را می ستایم
شاید که بهره ای نبرم ولی
در کوله بار خود ، فقط تو را می کشانم