می نویسم تا ابد سرمایه ام باش
با کلامی از جهان رایانه ام باش
از وصیت های خود همواره ام باش
بی تفاسیر غلط کاشانه ام باش
من همان بذرم و این خاک بس است
ولی انگار که باران نه بس است
من همان آدم و این نام بس است
ولی انگار که حوّا نه بس است
در یکی از سال های دورِ دور
من شدم از جسم مادر هم به دور
پا نهادم من به دنیای دنی
گریه می کردم در آن اول بسی
گرچه بودم کودکی با اشتیاق
نوجوانی های من کنج اتاق
در جوانی من کمی عاقل شدم
در پی جبران مافاتم شدم
یک زمانی عاشقی هم کرده ام
لیکن از جور وجفایش خسته ام
در پی علم و عمل هم گشته ام
من کمی هم این زبان را بسته ام
از پدر صبر و تحمّل دیده ام
مهر و خوش خلقی ز مادر دیده ام
از خدایم مهربانی دیده ام
از خودم یک بیست سؤالی دیده ام
من نمی دانم چه آمد بر سرم
من ولی از روی خود شرمنده ام
من که از شکر خدا جا مانده ام
لیکن از لطف خدا شرمنده ام
من که می دانم گذشته ماضی ام
من نمی دانم می آید پیری ام
ای خدا هرگز نیاید پیری ام
من اگر تکراری ام در پیری ام