درس های بی کتابم داده ای
با سلامی امتحانم کرده ای
از محبت سیر سیرم کرده ای
با خودت هم اختیارم کرده ای
چای تلخ روضه را نوشید و رفت
او شفایش را گرفت و زود رفت
من نمی دانم چه حالی داشتم
من فقط در دل سوالی داشتم
او جوابم را نمی داد و فقط
با سکوتی ساکتم می کرد و بس
اهل روضه یک به یک پر می زدند
من ولی آتش به جانم می زدند
من همانجا مانده بودم بیشتر
تا که صاحب خانه دیدم بیشتر
سوی من آمد که پاسخ بشنود
من جوابش را نگفتم بشنود
من فقط خود را به بی حالی زدم
او که می آمد به بیماری زدم
او بگفتا اهل خانه می رسند
کم کم از این در به داخل می رسند
گفتمش حالم خراب است و فقط
یک عدد چاییِ دیگر می خَرم
او بگفتا حرف خود را پس بگیر
گفتمش چایی بیاور زودتر
او که رفت در دل سوالم قاب شد
او که می آمد سوالم خاک شد
من که خوردم چاییِ دیگر فقط
گفتمش حالم دگر کردی فقط
اون که فقط با یک نگاه ،
همه وجودش تو شدی ..
یه شب که خواست خیال کنه کنارشی ،
زنده نموند !
اون شبو تا صبح ابد
تو رختخواب نشسته بود ..
اونی که خالی از تو بود
همه وجودش از تو بود
بود ونبودش از تو بود
فقط خودش نوشته بود ..
طفلی از اون دسته نبود
که اسمتو هدر بده
فقط یه بار یواشکی
نوشته بود دوسِت داره
مادرم ای نازنین همواره ام باش
یک دعا کن تا ابد آینده ام باش
پدرم ای بهترین ، شاهیارم باش
یک نظر کن سوی من آرامشم باش
گاه بی گاه زخود می پرسم
من همانم که تو گفتی خوبم
تو به من علم حصولی داری
من به خود علم حضوری دارم
من به خود آگاه تر از همه ام
من نه آنم که تو گفتی خوبم
تو و این ظاهر
به که دل بستی
زسرت رفته
به کجا مستی
سر زلف خود
به حرم بستی
زرمق رفتی
به سما رفتی
اگر از مایی
به کجا رفتی
به زمین برگرد
به خدا وصلی
آسمان لحظه ای ساکت شد
در زمین غوغا به پاشد ..
باران از سوی زمین می بارید ،
سنگ ها ابر شده بودند !
و آدمیان ، سنگ !
خدا خندید
سنگ لرزید ..
آسمان و زمین یکی شدند ...
سفری در پیش است
سفری باید رفت
سفری طول و دراز
با تمام ثمرات
از همین سوی و دیار
به همین سوی و دیار..
تا که یک بار دگر
به خود آییم و خدا
به خدای ثمرات
شب ها که به تاریکی معروفند
از روشنی روز روشن ترند
وقتی غریبه ای پیدا می شود ؛
غریبه ای آشنا
و درسکوت شب غوغا می کند ،
و رسوا می شوند
تمام آشنایان غریبه !
گاهی تمام حرف ها بی نقطه اند
گاهی تمام نکته ها بی معنی اند
گاهی نمی دانی چه گاهی ست
گاهی فقط دلواپس دیروز هایی !