سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :0
کل بازدید :79435
تعداد کل یاداشته ها : 141
103/9/28
11:50 ص

 

بزرگی یا شاید حقیری می گفت :

بدبخت ، کسانی هستند که به امید زنده اند ..

با این همه  برای من ته مانده ای از امید هست ..

نمی دانم ، شاید هم دروغ می گویم !

و خوشبختم ...


  
  

 

 

باز تو را دیدم

وقتی به آمدنت هیچ امید نبود

نمی دانم چه بگویم ،

باز هم از تو بگویم !

خسته نیستم

و حرف های نگفته زیاد دارم

ولی گفته ها را گفتم..

نگفته ها وقت خود را دارد ! 


فقط تا این حد بگویم که

ساعت به ساعت

خیال تو  تیک می زند ..

 

 


 


  
  


 کبوتری در حیاطمان نشست ،  

 آرام و تنها !

 گندم هم در خانه نداریم که مهمانش کنم ..

 نمی دانم چه می خواهد ..

 چرا پر نمی زند و نمی رود ، 

 فکر مرا به خود مشغول کرده ..

 

 کبوتر ...

 


  
  

 

با این همه بودن چه کنم ؟

 

بهای آن را نمی توان پرداخت !

وقت آن را نمی توان شناخت !

دال ِ آن را نمی توان بار زد !

نفس آن را نمی توان دار زد !


  
  

 

 معجزه در گام های توست

هر چه بیشتر گام برداری ،

معجزه های بیشتری در انتظار توست

کافی ست حرکت کنی ...

 

 گام های استوار

 


  
  

 

دنبال من نگرد !

من رفتم ..

دیر آمدی مثل همیشه

و بهانه ای جز خدا نداری ..

قسمت ، تقدیر

و سرنوشت

هیچکدام تقصیر خدا نبود ...

....

تا کنون اینگونه به خود  نگاه کرده ای ؛

آینه را روی زمین بگذار

و از بالا ایستاده به آن نگاه کن ..

 


93/10/14::: 11:31 ع
نظر()
  
  

داستان تو را بارها شنیده ام

تکرارش نکن !

خسته ام از تکرار ،

از تکرار تو

وشب و روز ..

نگاه کن به ستاره ای که دیگر نمی درخشد

و کتابی که دیگر خوانده نمی شود ؛

شاید کمی عوض شدی ..

 


  
  

تحول ؛

تحولی نه عظیم

بلکه حقیر

فقط به اندازه یک نشانه لازم دارم !

کمی مرگ

و کمی خدا می خواهم ،

و نشانه ای مجدد برای زندگی ..

من درآیات خدا گم شدم !

کسی مرا حفظ نمی کند

و از رو هم نمی خواند ..

ولی بدبختانه شنیدم

دفتر مرگ به پایان رسید

ومعلم زندگی بازگشت ..

اما می گویند عزادار است

فرزند خود را از دست داده

و بدون قلم می نویسد !

 


  
  

سلام بر شهر عشق و مدینه ی ایران

سلام بر غریب خراسان و رضای ایران

دوازدهم دی ؛ سالروز شمسی ولادت علی بن موسی الرضا بر همگان مبارک ...


  
  

 

دلم کوه و بلندایش نمی خواهد

و این دشت و چمنزارش نمی خواهد !

دلم باران همی خواهد

که بر خشکی همی بارد

و دریای کهنسالی به بار آرد ...

و من با شور و شوق کودکانه

که گویند احمقانه !

برای حرف های خود سرانه

به یاد خاطرات بی ترانه

و آن معشوق های بی نهایه

به هر نحوی و حتی بی بهانه

به دامانش بیفتم همچو باران

بخوانم فصل های بی بهاران

نویسم دردهای بی شماران

به خط عشق ،

همچون بی سوادان !

...

در آغوشش بگیرم تا زمان هست ..

و وقتی گفتمش با آه و نالان

که من هم خسته ام از دست یاران ،

مرا با خود برد تا عمق جانش

که حتی رهگذرها هم نبینند !

فقط آن ماهیان عمق دریا ،

برایم قبری ازپولک بسازند

و نامم را به دریاها سپارند .....


 دریا

 


93/10/6::: 1:9 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5      >