بزرگی یا شاید حقیری می گفت :
بدبخت ، کسانی هستند که به امید زنده اند ..
با این همه برای من ته مانده ای از امید هست ..
نمی دانم ، شاید هم دروغ می گویم !
و خوشبختم ...
باز تو را دیدم
وقتی به آمدنت هیچ امید نبود
نمی دانم چه بگویم ،
باز هم از تو بگویم !
خسته نیستم
و حرف های نگفته زیاد دارم
ولی گفته ها را گفتم..
نگفته ها وقت خود را دارد !
فقط تا این حد بگویم که
ساعت به ساعت
خیال تو تیک می زند ..
کبوتری در حیاطمان نشست ،
آرام و تنها !
گندم هم در خانه نداریم که مهمانش کنم ..
نمی دانم چه می خواهد ..
چرا پر نمی زند و نمی رود ،
فکر مرا به خود مشغول کرده ..
با این همه بودن چه کنم ؟
بهای آن را نمی توان پرداخت !
وقت آن را نمی توان شناخت !
دال ِ آن را نمی توان بار زد !
نفس آن را نمی توان دار زد !
معجزه در گام های توست
هر چه بیشتر گام برداری ،
معجزه های بیشتری در انتظار توست
کافی ست حرکت کنی ...
دنبال من نگرد !
من رفتم ..
دیر آمدی مثل همیشه
و بهانه ای جز خدا نداری ..
قسمت ، تقدیر
و سرنوشت
هیچکدام تقصیر خدا نبود ...
....
تا کنون اینگونه به خود نگاه کرده ای ؛
آینه را روی زمین بگذار
و از بالا ایستاده به آن نگاه کن ..
داستان تو را بارها شنیده ام
تکرارش نکن !
خسته ام از تکرار ،
از تکرار تو
وشب و روز ..
نگاه کن به ستاره ای که دیگر نمی درخشد
و کتابی که دیگر خوانده نمی شود ؛
شاید کمی عوض شدی ..
تحول ؛
تحولی نه عظیم
بلکه حقیر
فقط به اندازه یک نشانه لازم دارم !
کمی مرگ
و کمی خدا می خواهم ،
و نشانه ای مجدد برای زندگی ..
من درآیات خدا گم شدم !
کسی مرا حفظ نمی کند
و از رو هم نمی خواند ..
ولی بدبختانه شنیدم
دفتر مرگ به پایان رسید
ومعلم زندگی بازگشت ..
اما می گویند عزادار است
فرزند خود را از دست داده
و بدون قلم می نویسد !
سلام بر شهر عشق و مدینه ی ایران
سلام بر غریب خراسان و رضای ایران
دوازدهم دی ؛ سالروز شمسی ولادت علی بن موسی الرضا بر همگان مبارک ...
دلم کوه و بلندایش نمی خواهد
و این دشت و چمنزارش نمی خواهد !
دلم باران همی خواهد
که بر خشکی همی بارد
و دریای کهنسالی به بار آرد ...
و من با شور و شوق کودکانه
که گویند احمقانه !
برای حرف های خود سرانه
به یاد خاطرات بی ترانه
و آن معشوق های بی نهایه
به هر نحوی و حتی بی بهانه
به دامانش بیفتم همچو باران
بخوانم فصل های بی بهاران
نویسم دردهای بی شماران
به خط عشق ،
همچون بی سوادان !
...
در آغوشش بگیرم تا زمان هست ..
و وقتی گفتمش با آه و نالان
که من هم خسته ام از دست یاران ،
مرا با خود برد تا عمق جانش
که حتی رهگذرها هم نبینند !
فقط آن ماهیان عمق دریا ،
برایم قبری ازپولک بسازند
و نامم را به دریاها سپارند .....