خدا سخت می گیرد ولی آسان هم می گذرد ،
به شرط پشیمانی و برنگشتن ...
اگر چه تصمیم با انسان هاست
اما تقدیر با خداست ...
و خدا یا ! ما را هدایت کن به سمتی که آلوده نیست
با آن همه مورچه نمی دانستم چه کنم ! ظرف های آلوده را در ظرفشویی انداختم و روی ظرف ها به همراه مورچه ها آب ریختم . سعی می کردم اصلا نگاهم به مورچه ها نیفتد . غرق شدن و مردنشان به دست من تاسف برانگیز بود و نمی خواستم ببینم .. شاید ما انسان ها خدای مورچه هاییم و می توانیم هر وقت اراده کردیم آن ها را نابود کنیم ! نمی دانم چه بگویم و اصلا چگونه تحلیل می شود مورچه کشی ِ انسان ها !
خدایا اگر روزی قرار شد مثل خواب مادرم در آب رودخانه ای غرق شوم ، مثل خودم با من رفتار نکن .. مثل من که وقتی مورچه ها در آب ظرفشویی غرق می شدند ، به آنها نگاه نکردم تا مرگشان را نبینم .
تو به من نگاه کن .. وقتی غرق می شوم به من نگاه کن ! نگاه تو تنها چیزی ست که غرق شدن مرا آسان می کند و لذت بخش ..
به من نگاه کن تا به هلاکت نرسم . به من نگاه کن تا فقط غرق شوم ، ولی به درَک نروم ..
تو یقینا به آن مورچه ها هم نگاه می کردی وقتی غرق شدند !
/
واین دشت وچمنزارش نمی خواهد !
دلم باران همی خواهد
که بر خشکی همی بارد
و دریای کهنسالی به بار آرد ..
و من با شور و شوق کودکانه
که گویند احمقانه !
برای حرف های خودسرانه
به یاد خاطرات بی ترانه
و آن معشوق های بی نهایه
به هر نحوی وحتی بی بهانه
به دامانش بیفتم همچو باران
بخوانم فصل های بی بهاران
نویسم دردهای بی شماران
به خط عشق ،
همچون بی سوادان !
در آغوشش بگیرم تا زمان هست
و وقتی گفتمش با آه و نالان
که من هم خسته ام از دست یاران !
مرا با خود برَد تا عمق جانش
که حتی رهگذرها هم نبینند ..
فقط آن ماهیان ِ عمق دریا
برایم قبری از پولک بسازند !
حرف هایت خیس شده بودند
و روی هیچ جمله ای خشک نمی شد !
دلت می خواست بگویی خداحافظ
و گفتی .
/
من تکرار شده بودم
و در گلو ماندم ..
می نویسم ، جملاتی شاید بیهوده
از جنس خودم
و تاجایی که بتوانم دل ِ مکان را پر می کنم
و سر ِ زمان را درد می آورم ..
/
اما از عهده اش بر نمی آیم !
هر وقت خواستم طلبکار باشم
بیشتر بدهکار شدم ..
مگر راهی به سوی گذشته ها هست !
جز خاطرات
و مگر راهی به سوی آینده هست !
جز خیالات
مگر چاره ای برای امروز هست !
جز تسلیم
....
امروز انگار امروز نیست , برای من دیروز است !
من هنوز منتظر امروزم ...
کوچکم و ضعیف !
نزد تو کوچکتر هم هستم .
اما تو مرا ریز نبین !
مرا آنگونه که آفریدی ببین
و برای چیزی که آفریدی هدایتم کن ..
مگذار اختیارم هدایتم کند !
مگذار با اختیارم و احساس ِ نادانم ، به هر سمتی بروم ..
مرا به آن سمتی که باید رفت ، هدایت کن !
حرکت من به واسطه ی خطاها کند شده ،
اما تو برکتت را زیادتر کن !
دستور نمی دهم ،
التماس می کنم !
و تنها توشه ای که دارم توبه است ..
اگر مرا نبخشی !
با این بار سنگین ، حرکتم کند تر هم می شود ...
خوره به جانمان نیفتاده ،
ولی چیزی شبیه بغض راه گلویمان را بسته !
قحطی ها پشت سر گذاشته ایم
و خواب ندیده گرفتار قحطی می شویم !
شاید هم آنقدر خوابیده ایم که خواب هایمان لوث شده اند
و دیگر باید بیداری را تعبیر کرد ..
چرا کسی بیدار نمی شود !
شاید برای تعبیرش کسی متوجهِ یوسف شد ..
بیا تا حرفی نداریم به جز سکوت ،
فریاد بزنیم !
فریادی که گوش سکوت را کر کند
/
شاید معجزه ای شد
دروغ ، بی چشم و روست
و خیانت ، بی سر و پا ..
نه بی چشم و رو را می توان شناخت
و نه بی سر و پا !