با آن همه مورچه نمی دانستم چه کنم ! ظرف های آلوده را در ظرفشویی انداختم و روی ظرف ها به همراه مورچه ها آب ریختم . سعی می کردم اصلا نگاهم به مورچه ها نیفتد . غرق شدن و مردنشان به دست من تاسف برانگیز بود و نمی خواستم ببینم .. شاید ما انسان ها خدای مورچه هاییم و می توانیم هر وقت اراده کردیم آن ها را نابود کنیم ! نمی دانم چه بگویم و اصلا چگونه تحلیل می شود مورچه کشی ِ انسان ها !
خدایا اگر روزی قرار شد مثل خواب مادرم در آب رودخانه ای غرق شوم ، مثل خودم با من رفتار نکن .. مثل من که وقتی مورچه ها در آب ظرفشویی غرق می شدند ، به آنها نگاه نکردم تا مرگشان را نبینم .
تو به من نگاه کن .. وقتی غرق می شوم به من نگاه کن ! نگاه تو تنها چیزی ست که غرق شدن مرا آسان می کند و لذت بخش ..
به من نگاه کن تا به هلاکت نرسم . به من نگاه کن تا فقط غرق شوم ، ولی به درَک نروم ..
تو یقینا به آن مورچه ها هم نگاه می کردی وقتی غرق شدند !
/
واین دشت وچمنزارش نمی خواهد !
دلم باران همی خواهد
که بر خشکی همی بارد
و دریای کهنسالی به بار آرد ..
و من با شور و شوق کودکانه
که گویند احمقانه !
برای حرف های خودسرانه
به یاد خاطرات بی ترانه
و آن معشوق های بی نهایه
به هر نحوی وحتی بی بهانه
به دامانش بیفتم همچو باران
بخوانم فصل های بی بهاران
نویسم دردهای بی شماران
به خط عشق ،
همچون بی سوادان !
در آغوشش بگیرم تا زمان هست
و وقتی گفتمش با آه و نالان
که من هم خسته ام از دست یاران !
مرا با خود برَد تا عمق جانش
که حتی رهگذرها هم نبینند ..
فقط آن ماهیان ِ عمق دریا
برایم قبری از پولک بسازند !