منم آن بنده ی بی نون و هائت ( بَد )
که گم کردم ره و غافل ز چاهم
بدیدم صد قلم اختر ولیکن
زمانی دور افتادم زماهم
خداوندا تو می دانی سؤالم
ندارم در بساط خود دعا هم
بیا با من دو آیه همنشین شو
که من محتاج تنها یک نگاهم
بیاید از سرم دود جهنّم
خبر داری زاعمال سیاهم
مرا هر آن خدای تازه ای هست
همین باشد اشارت بر گناهم ..
به دامانت میفتم چون پیمبر
خودت گفتی بگویم هر چه خواهم
ندارم غیر دامان تو جایی
تو تنها مرهمی بر درد و آهم