دلم کوه و بلندایش نمی خواهد
و این دشت و چمنزارش نمی خواهد !
دلم باران همی خواهد
که بر خشکی همی بارد
و دریای کهنسالی به بار آرد ...
و من با شور و شوق کودکانه
که گویند احمقانه !
برای حرف های خود سرانه
به یاد خاطرات بی ترانه
و آن معشوق های بی نهایه
به هر نحوی و حتی بی بهانه
به دامانش بیفتم همچو باران
بخوانم فصل های بی بهاران
نویسم دردهای بی شماران
به خط عشق ،
همچون بی سوادان !
...
در آغوشش بگیرم تا زمان هست ..
و وقتی گفتمش با آه و نالان
که من هم خسته ام از دست یاران ،
مرا با خود برد تا عمق جانش
که حتی رهگذرها هم نبینند !
فقط آن ماهیان عمق دریا ،
برایم قبری ازپولک بسازند
و نامم را به دریاها سپارند .....