شعر به انسان الهام می شود
ولی شِر نه !
شِر نوشتن سخت است
و هرکلمه اش ذره ای از تو را می گیرد ..
شعر برای احساس نوشته می شود
و شِر ، برای نابودی احساس !
شعر را زندگی می فهمد
ولی شِر را به جز مرگ ، کسی نمی فهمد !..
برای او می نویسم
برای مرگ ،
تا روزی که دستانم را بگیرد
وسرمای وجودش را به من انتقال دهد ..
چه شد وعده ی دیروز ! تو را فراموش
همان سلسله ی عهد ! تو را فراموش
همان وعده ی یادم ! تو را فراموش ....
به یاد امشب و درد ،
عزاداری تو کوچه
جای بقیع ، مدینه !
قبول حق ، کافیه ..
روضه ی قبر و چراغ
روضه ی درد و فراق ...
قصه ی صحن و سرا
گنبد وگلدسته ها !
قصه ی حرف زائرا
نگاه به اون کبوترا !
.. تا آخر قصه برو
رو فرشای حرم بشین
نگاهی کن به خادما
یادی کن از امام رضا ..
قصه به آخر نرسید !
روضه به آخرش رسید ..
حسین حسین ِ آخره
کربلا حرف آخره
دلخوش به پایانم خدا
من را ازاین اوضاع بران !
من را از این دلواپسی
از این هوای ناخوشی ...
من را ببر سمت زمین
من روی آن را دیده ام !
بس باشد این اندیشه ام ..
من حرف خود را گفته ام
شاهد نمی خواهد دگر !
اول به دنیا آمدم
آخر ز دنیا می روم ..
اول که پاکی بود و بس ،
آخر کمی باقی بماند !
انگار رسم روزگار
آخر جهنّم رفتن است ..
اما جوار تو خوش است
هرجا ! جهنّم یا بهشت ..
من را ببر ! آن جا خوشم
تنبیه تو تشویق من ..
من را جهنّم می بری ،
آتشکده می سازمش ..
آن جا عبادت می کنم
تا جان ، ریاضت می کشم
من را دگر کمبود نیست
آن جا نگاهت می کنم ..
صد بار من می میرم و
آخر خجالت می کشم ... !
این حال و روز من نبود ..
آتش برایم سرد کن !
من اشتباهی آمدم
من از جوانی آمدم !
من را ببخش و عفو کن
من را ببخش و رحم کن !
من زنده بودم از او ..
حالا دچارِ مرگم !
نفرین،چاره ساز است
اما دلم نیامد ..
آری سخن عیان است
در دل غمی نهان است ..
این عشق ِ ساده پیچید
جای کمی سؤال است !
رنگ جفا ندیده ،
لیک از قفس پریده !
این حاصل چه باشد
آیا کسی بداند ؟
حکمت ، سؤال من نیست
قسمت ، جواب من نیست ...
من نمی دانم از این شور چه بر می خیزد
یا از این فاصله ی دور چه سر می گیرد ! ...
ای خدا حاصل صبرم چه شود ؟
نکند دور و تسلسل بشود !
نکند از دل خود می رنجم
نکند دور خودم می چرخم !
کاش این بار به درمان برسی ...
کاش ای دل تو به سامان برسی
خدایا ! چشمانت را به روی احساس من ببند
احساس من خطاکار است
و ترک خطا برایش مضر ..
دلم تنگ و زمین تنگ و زمان تنگ
نمی دانم چه می گویم به این سنگ
فقط می دانم این گونه نسازم
خودم را دل سنگش نکارم
چرا آخر زمان از دست من رفت !
بطالت بود و عمر من فنا رفت
نمی خواهم دگر بازیچه بودن
به دنبال هوس در گوشه بودن
خداوندا به حال من نظر کن
زمان را در زمین ِدل اثر کن ..
حادثه ها فقط حادثه نیستند ..
حادثه و اتفاقی خوشایند را پس می زنیم ، تا به کدام حادثه ی بعدی برسیم !
معلوم نیست درگیر کدام اندیشه ایم !
در حالی که ارزش حادثه ها به قدمتشان است
و ماهرچه جلوتر برویم ، حادثه های بعدی اصالتشان کمتر است .
/
عبور از حادثه ها عبور از عمر است
و ما در آرزوی حادثه ی بعدی ، فقط خود را به گور می بریم !
دوباره عشق بر کمرم زد خدا دوباره داغ بر جگرم زد خدا ! چنان زخم خورده ام که دیگر هوس ِ مرگ بر سرم زند خدا !...