این چنین ستایشت نمی کردم
من اگر تو را با خدا نمی دیدم
هیچ از تو روی من اثر نکرد
جز ناله ای که از تو با خدا دیدم
از شوق چو پروانه زدی دور
من پشت سرت بودم و دیدم
تو مرا ندیده ای هرگز
من نزد سلیمان ، همیشه مورم
تا اینکه مگر خدا بخواهد
چون مور به درگه تو جایم
وقتی که شوی غرق ِ خدا دوباره
چشمان تو گریان و چو مور آیم
تا شود ذخیره ی زمستانت
دانه های اشک را جمع آرم
آنگه نظرت سوی من افتد
از بس که به خدمتت شوم خم
دلم امشب هوای گریه با چشم تو دارد
دلم امشب دوباره کار با یاد تو دارد
تو آخر خوب می دانی چگونه بی وفا باشی
تو از اول خودت رفتی که تا آخر نباشی !
دل من فصل ها را می شمارد ، ولیکن فصل تابستان محال است
همان فصلی که گرما عشق را برد ، به جایش فصل دیگر در زبان است
نه پاییز و زمستان نه بهاران ، دلم فصل ِ جدا دارد ز یاران
همان فصلی که دیگر باوفایان ، همه از دم شدند از بی وفایان
نمی دانم وفاداری چه کم داشت ! چرا گشتند همه از بی وفایان
خداوندا دلم را سرد گردان ، مرا چون جاهلان،بی درد گردان
مگر روزی که دنیایت سر آید ، وفا از مردگان،چون سر درآید
همه از گور غفلت در بیایند ، جفا را از کمرها در بیارند
گفتی آسمان هم به زمین بیاید فرقی نمی کند !
اما تنها فرق کوچکش این است که آسمان با زمین جفت می شود
و بالاتر از عشق به وجود می آید ..
پاسخ آن را چگونه می دهی
تو که از پس عشق هم بر نیامدی !
بالا تر از عشق
دو برابر تحمل می خواهد و چند برابر انتظار..
فقط می گویند غم عشق را ندارد !
آدم ، خودش را فریب می دهد .
اقتدار خدا ، انتخاب مرا عوض نمی کند
و خطای مرا به گردن نمی گیرد ..
کسی از قفس آزاد می شود ، که خودش را مقصر بداند .
از یک جایی به بعد سیر می شوی ،
حتی اگر دوباره دلتنگ شوی فایده ندارد ..
دیگر سیری و احساس می کنی بار محبت روی دوشت سنگین است .
دلت می خواهد تنها بمانی !
تنهایی غرور خاصی دارد ..
تمامش می کنی و سراب ِ عشق برای خودت درست نمی کنی ..
اما چه خوب تر می شد که از اول ،
فاصله ها را می دیدی و سراب را تشخیص می دادی .
تلخ است دلتنگی ، اما می ارزد به خیلی چیزها
خیلی چیزهایی که آخرش پشیمانی ست ..